رو بر سر افلاک و جهان خاک انداز |
می میخور و دل به ماهرویان میباز |
چه جای عتاب آمد و چه جای نیاز |
کز جمله رفتگان یکی نیامد باز |
آنرا که وقوف است بر اسرار جهان |
شادی و غم و رنج برو شد یکسان |
چون نیک و بد جهان به سر خواهد شد |
خواهی همه درد باش و خواهی درمان |
این غافله عمر عجب می گذرد |
نیکوست که با طرب می گذرد |
ساقی غم فردای قیامت چه خوری |
در ده قدح باده که شب می گذرد |
سرمست به میخانه گذر کردم دوش |
پیری دیدم مست سبویی بر دوش |
گفتم که: چرا نداری از یزدان شرم |
گفتا که: کریم است خدا باده بنوش |
یاری که دلم از بهر او زار شدست |
او جای دگر به غم گرفتار شدست |
من در طلب داروی خود چون کوشم؟ |
چون او که پزشک ماست خود بیمار شدست |