گزیده ای از رباعیات خیام

رو بر سر افلاک و جهان خاک انداز

می میخور و دل به ماهرویان میباز

چه جای عتاب آمد و چه جای نیاز

کز جمله رفتگان یکی نیامد باز

 

آنرا که وقوف است بر اسرار جهان

شادی و غم و رنج برو شد یکسان

چون نیک و بد جهان به سر خواهد شد

خواهی همه درد باش و خواهی درمان

 

این غافله عمر عجب می گذرد

نیکوست که با طرب می گذرد

ساقی غم فردای قیامت چه خوری

در ده قدح باده که شب می گذرد

 

سرمست به میخانه گذر کردم دوش

پیری دیدم مست سبویی بر دوش

گفتم که: چرا نداری از یزدان شرم

گفتا که: کریم است خدا باده بنوش

 

یاری که دلم از بهر او زار شدست

او جای دگر به غم گرفتار شدست

من در طلب داروی خود چون کوشم؟

چون او که پزشک ماست خود بیمار شدست